تو
#معرفی_کتاب
#تو📚
من روز میآیم، شب میآیم و هروقت که اینجا هستم، پنجرههایت کاملاً بازند؛ مثل اینکه تو هرگز اخبار شبانگاهی یا فیلم ترسناک ندیدهای. روی پلهی براون استون در آنطرف خیابانِ کوچک و تمیز درمقابل ساختمانِ تو مینشینم و تظاهر میکنم جرج بیچاره اثر پائولا فاکس را میخوانم یا به همکارانم پیام میدهم. (ها!) یا به دوستی زنگ میزنم که مثلاً دیر کرده و بلند اعلام میکنم که بیست دقیقهی دیگر هم منتظرش میمانم. (این بهخاطر همسایهای است که شاید به مردِ روی پله شک کرده و در کمین باشد؛ زیاد فیلم دیدهام.) بهخاطر این ترفند تو، یعنی بازگذاشتن در، اجازه دارم وارد جهانت شوم. اگر باد درست بوزد، بوی غذای حاضریات را میفهمم و صدای آهنگ ومپایر ویکند را میشنوم که داری به آن گوش میکنی، و اگر تظاهر کنم که دارم خمیازه میکشم و همزمان بالا را نگاه کنم، میتوانم تو را درحال وقتگذرانی، خمیازهکشیدن و نفسکشیدن ببینم. همیشه همینطور بودهای؟